۱۳۹۴ مرداد ۹, جمعه

هیوم که دوست‌اش داریم


در بینِ فیلسوفانی که بعضی آثارشان را خوانده‌ام (و تعدادشان خیلی زیاد نیست) کمتر کسی هست که نوشته‌هایش را به‌اندازه‌ی نوشته‌های دیوید هیوم دوست بدارم.

علاقه‌ام به آثارِ هیوم (و مخصوصاً به کاوشِ اول‌اش) شاید تا حدی ناشی از علاقه‌ام به طرزِ نوشتن‌اش باشد، که این هم شاید تا حدی ناشی از این باشد که انگلیسیِ قرنِ هجدهم به کامِ من بسیار شیرین است (یا شاید هم موضوع برعکس است و علاقه‌ام به انگلیسیِ قرن‌هجدهمی ناشی از علاقه‌ام به آثارِ هیوم است؟)؛ هر چه که هست، این علاقه‌ی زیاد به آثارِ هیوم را در افرادِ زیادی دیده‌ام، اعمّ از تجربه‌گرا و عقل‌گرا و خداشناس و ملحد. و کسانِ زیادی را دیده‌ام که با من در حسِ دیگری هم شریک‌اند: اینکه علاقه به نوشته‌های هیوم گاه گسترش می‌یابد به علاقه به خود هیوم، خودِ همان شخصِ فربهی که هرگز شغلِ دانشگاهی نداشت و همه‌جا محبوب بود و کمی بعد از اعلامِ استقلالِ ایالاتِ متحده‌ی امریکا درگذشت.

خواستم احساس‌ام را برای دوستی بگویم. بی‌تأمل گفتم "هیوم از جهتی مثلِ آقای سیّدمحمد خاتمی است: هرچه بگوید دوست‌اش داریم."

۱۳۹۴ مرداد ۳, شنبه

حکایتِ آن مرد کاو هر آدینه تیکِتِ لاتاری خریدی به‌شوق و هر شنبه دور ریختی با یأس و گفتی بس بعید است که باشم من برنده


در تاکسی بودم و از میدانِ تجریش در طولِ خیابانِ ولی‌عصر به طرفِ جنوب می‌رفتیم. از زعفرانیه تازه رد شده بودیم. آقای راننده کمی قبل از اینکه به خانمِ میانسالِ کنارِ خیابان برسد سرعت‌اش را کم کرد. خانم کمی خم شد و گفت "آزادی". آقای راننده تردید نکرد و نگه داشت.

خانم نیامد. آقای راننده بیشتر منتظر ماند، بی‌نتیجه. آقای راننده ماشین را عقب بُرد و جلوی خانم ایستاد. "مگه آزادی نمی‌رین؟" خانم با تأخیر و به‌کندی سوار شد. آقای راننده در اواخرِ میانسالی بود و خوشرو بود. بعد از سلام و حرکت پرسید "برای شما نگه داشتم؛ چرا تشریف نیاوردین؟"

خانم گفت "آخه فکر نمی‌کردم از اینجا ببرن آزادی. فکر کردم حتماً شنیدین آرژانتین."

۱۳۹۴ تیر ۳۰, سه‌شنبه

تطبیقِ گاه‌به‌گاهِ واقعیت با خوانشِ تحت‌اللفظیِ جمله‌‌های بیان‌‌کننده‌ی عصبانیت


تکذیبیه (با دزدیِ مجددِ ایده‌ی آقای ابراهیم گلستان): از پاراگرافِ دوم به بعد، این داستانْ کاملاً تخیلی است؛ شباهتِ بعضی اتفاقات با بعضی کرده‌های برخی افرادِ واقعی قاعدتاً مایه‌ی شرمساریِ آن افرادِ واقعی باید باشد.

اسفندِ گذشته به مناسبتِ پروژه‌ی تفریحی-تحقیقیِ کوچکی که با دوستِ عزیزی برای خودمان تعریف کرده بودیم کمی درباره‌ی معناشناسیِ دشنام‌ خواندم، و بهتر از قبل فهمیدم که اگر، در مقامِ دشنام‌دهی، وصفی را در موردِ کسی به‌کار می‌بریم، این‌طور نیست که لزوماً داریم می‌گوییم که آن وصف در موردِ او صادق است. 

اما مدتی بعد دیدم که عکسِ مطلب هم برقرار است. با دوستِ قدیمی‌ای از جلوی محلِ کارش رد می‌شدیم. قبلاً هم آنجا را دیده بودم (فقط از بیرون)، و این بار دیدم که سَردَرش را عوض کرده‌اند. هم‌نظر بودیم که نازیبا است، و به طرزِ مُقنِعی استدلال کرد که، برای ملاحظاتِ امنیتیِ آنجا، ناکارآمد است. واضح می‌نمود که برای سردرِ تازه زیاد هزینه کرده‌اند، و شروعِ فرآیندِ زوالِ زودهنگام‌اش را می‌شد دید. و می‌شد دید که جاهایی‌اش را وصله کرده‌اند، به طرزی که خیلی هم جور نبود. حکمتِ حضورِ بسیار پررنگِ زردِ کمرنگ را هنوز هم (که هنوز است؟) نفهمیده‌ام.

به علّتی که برای خودم هم روشن نیست برخی مسؤولانِ آنجا را سخت نادوست می‌دارم، با آنکه انشایشان خیلی خوب است. هوا بهاری بود و صمیمیتِ دوستِ قدیمی باعث شد خویشتن‌داری نکنم. گفتم "و لابد طراحِ این بنا برادرزنِ کسی [از مسؤولانِ آن مؤسسه] است و پیمانکارش هم خواهرزاده‌ی کسی دیگر [از مسؤولانِ آن مؤسسه]."

قصدم دشنام بود، نه توصیف. و دوست‌ِ قدیمی توضیح داد که درست گفته‌ام! (گیرم با کمی جابه‌جایی در نسبت‌ها.)

۱۳۹۴ تیر ۱۳, شنبه

طول کشید تا جوابی پیدا کنم


پول را دادم و آمدم در صف ایستادم. احساس کردم چیزی اشتباه است. بقیه‌ی پول را درآوردم و نگاه کردم؛ بله: به‌جای چهارهزار تومان، آقای پول‌گیرنده شش‌هزار تومان به من پس داده بود. سه تا دوهزارتومانی بود. دو تای رویی را در جیب‌ام گذاشتم و رفتم سراغِ آقای پول‌گیرنده و اسکناس را به طرف‌اش دراز کردم. "قربان، اضافه دادین."

تشکر نکرد. نگاهی به اسکناس کرد. اسکناس خیلی کهنه بود. گفت "اینو عوضش کنین."