۱۳۹۱ خرداد ۲, سه‌شنبه

پانزده سال بعد



عصبانی بودم از آن‌همه تبلیغ برای آقای ناطق‌نوری و آن‌همه اطمینان از اینکه ایشان برنده خواهد شد. به علاوه، معتقد بودم که این اطمینانْ نابجا هم نیست، و این عصبانی‌ترم می‌کرد. می‌خواستم داد بزنم.

از میانه‌ها‌ی دهه‌ی شصت می‌توانستم رأی بدهم، و هر بار قهر کرده بودم و کناره گرفته—"معنی ندارد شرکت در انتخاباتی که هر کسی نمی‌تواند در آن کاندیدا بشود". به بهترکردنِ اوضاع فکر نمی‌کردم: معتقد بودم که در شرایطِ غیردموکراتیک اصلاً نباید رأی داد. اما این بار سیلِ تبلیغات آزارم می‌داد. گمان می‌کردم نمی‌توانم تغییری در نتیجه بدهم، و حتی نمی‌توانم نسبتِ رأیِ رئیس‌جمهورِ منتخب به کلِّ آراء را به طرزِ‌ معناداری تغییر بدهم. 

تصورم این بود که کمابیش همان کسانی رأی خواهند داد که قبلاً هم رأی می‌داده‌اند.اطمینان داشتم که اکثریتِ بزرگی از رأی‌دهندگان به کسی رأی می‌دهند که، درست یا غلط، به "کاندیدای نظام" معروف شده بود. اشتباه می‌کردم!

پانزده سال پیش چنین روزی جمعه بود.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۸, پنجشنبه

تا یادم بماند که متواضع‌تر باشم



تا جایی که می‌‌توانم بفهمم، هیچ معلوم نیست که اصولِ اخلاقیِ منهر چه که هستمعقول‌ترین مجموعه‌ی ممکن از اصول باشد: ممکن است حتی معقول هم نباشد، چه رسد به معقول‌ترین. اصلاً هم روشن نیست که همیشه طبقِ این اصولِ فعلی‌ام عمل کرده باشم: پدیده‌ی آشنایی است که حافظه‌مان مخدوش باشد، مخصوصاً وقتی که از رفتارمان راضی نباشیم یا نبوده باشیم.

اما حالا گیریم که هم اصولِ اخلاقی‌ام معقول‌ترین باشد و هم همیشه خوب رفتار کرده ‌باشم (خوب، با معیارهای فعلی‌ام). فرض‌های مشکوکی است، اما برای پیش‌رفتِ بحث بپذیریم‌شان. حتی فرض کنیم که می‌‌دانم که همیشه اخلاقاً به بهترین شکل رفتار کرده‌ام. به نظرم باز هم نباید به‌سادگی دیگران را محکوم کنم یا در ذهن‌ام تحقیرشان کنم. امروز دوباره یادِ مصاحبه‌ی کیهان فرهنگی (ی قدیم) با سیدجعفر شهیدی افتادم، در اوائلِ دهه‌ی شصت؛ در جایی از مصاحبه گفته بود: خدا ما را در مقامِ امتحان نیاورَد.

در گزینش شرکت نکرده‌ام، چه برسد به اینکه برای مصاحبه‌ی گزینش ریش هم گذاشته باشم؟ چه خوب! اما اگر این مؤسسه نازم را نمی‌خرید باز هم این کار را می‌کردم، یا به این راحتی می‌کردم؟ اگر قرار بود خرجِ خانواده‌ام را بدهم چطور؟ در عمرم رشوه نداده‌ام؟ آفرین به من! اما آیا حواس‌ام هست که شاید روزگار با من یار بوده و در موقعیتِ سختی قرارم نداده؟ اگر تحملِ عواقبِ رشوه‌ندادن برایم خیلی سخت بود چه می‌کردم؟ اگر می‌دانستم باعث می‌شود معشوق‌ام جداً آسیب ببیند چه؟

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۲, جمعه

سپاسگزارِ پ.ش.



ترجمه‌ی ده‌ها کتابِ ریاضی (بسیاری‌شان از کتاب‌های اتحادِ شوروی) و انتشارِ ‌مجله‌ی آشتی با ریاضیات (بعداً: آشنایی با ریاضیات) از اولین چیزهایی است که در موردِ پرویز شهریاری به ذهن می‌رسد.

دانش‌آموزِ سالِ دومِ دبیرستان بودم و به نظرم رسیده بود که در یکی از کتاب‌هایِ تألیفیِ آقای شهریاری اشکالی هست. (اگر درست یادم باشد: خواسته‌ی مسأله‌ای این بود که سینوسِ هفتاد‌ودو درجه را حساب کنیم، و راه‌حلِ کتابْ طولِ ضلعِ‌ پنج‌ضلعیِ محاط در دایره‌ی به شعاعِ واحد را مفروض می‌گرفت. من، لابد تحتِ تأثیرِ اینکه تازه یاد گرفته بودم که این طول دوبرابرِ سینوسِ هفتادودو درجه است، با استفهامی انکاری پرسیده بودم که بدون دانستنِ‌ جوابِ سؤالْ از کجا می‌دانیم طولِ آن ضلع چیست.)

نامه‌ای نوشتم و به نشانیِ انتشاراتِ فردوس فرستادم. در میانه‌ی دهه‌ی شصت—که شهریاری شصت‌ساله بود—ئی‌میلی در کار نبود. یکی-دو ماه بعد جواب رسید. در وصفِ هیجانِ رسیدنِ نامه‌ای از پرویز شهریاری—خودِ پرویز شهریاری—نمی‌توانم مبالغه کنم... خطِ شهریاری به نظرم کمی لرزان می‌آمد. اول پوزش خواسته بود که با تأخیر جواب می‌دهد (و صحبت کرده بود از مشغله‌ی فراوان‌اش)، و بعد با حوصله توضیح داده بود و روشن کرده بود که اشکالِ من وارد نیست.

این را نگفتم که ببالم به ارتباط با پرویز شهریاری؛ بلکه می‌خواهم بگویم که یک جنبه‌ی بزرگیِ شهریاری در این است که نقلِ این داستان اصلاً نشان نمی‌دهد که من آدمِ ویژه‌ای هستم: اشخاصِ زیادی را می‌شناسم، از نسل‌های مختلف، که پرویز شهریاری با آنان مهربانانه و شاگردنوازانه رفتار کرده است—نامه‌شان را جواب داده، مقاله‌شان را چاپ کرده، تلفن‌شان را جواب داده، وقتِ ملاقات داده.

پرویز شهریاری فرهیخته و پُرنویس و در دسترس بود، و آزاده... چندین نسل از ریاضیات‌خواندگانِ فارسی‌زبان به او مدیون‌اند.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۶, شنبه

[حدیثِ نفس در فضایی که این روزها قرن‌نوزدهمی است]



منتظرِ رسیدنِ دوستِ عزیزی هستم که دارد کتابی برایم می‌آورَد. سخت مشتاق‌ام بخوانم‌اش [کتاب را عرض می‌کنم]، و خوشبین‌ام که کمی از کم‌سوادی‌ام در حیطه‌های مربوط به آزادیِ بیان کم بشود. موضعِ فعلی‌ام—که شاید ناشی از خامی و کم‌اطلاعی باشد—این است که اصل بر آزادیِ بدونِ قید و شرطِ بیان است. این موضع البته با نظرِ کسی سازگار نیست که بر آن است که از "حقیقت" آگاه است و بسیاری از افرادْ صغیرند و باید مراقب‌شان بود که گمراه نشوند.

اعتقاد به آزادیِ نامحدودِ بیان باعث نمی‌شود معتقد باشم که مثلاً هر روزنامه‌ای باید هر مقاله‌ی وارده‌ای را چاپ کند و هر ایستگاهِ‌ رادیویی باید وقتِ‌ نامحدود به هر صاحب‌حرفی بدهد: چاپِ مطلبی در روزنامه جا را برای مطالبِ دیگر تنگ می‌کند و/یا هزینه‌ای به صاحبِ روزنامه تحمیل می‌کند. اما مثلاً نوعاً اجازه‌دادن به انتشارِ هر نظری در وبلاگ جا را برای نظرهای دیگر تنگ نمی‌کند.

یکی از قیدهایی که سنــّتـاً در موردِ آزادی لحاظ کرده‌اند (و این منحصر به آزادیِ بیان نیست) این است که کار تا چه حد می‌تواند مایه‌ی آسیب‌دیدنِ دیگران بشود. بحثِ آسیب طبیعتاً به تعبیرهای فراوانی راه می‌دهد؛ اما سنــّتاً به این هم توجه کرده‌اند که یک عاملِ مهمِ مربوطـْ این است که آسیبِ احتمالی تا چه حد قابلِ اجتناب باشد. فرض کنیم شما از تیمِ فوتبالِ الغرافه متنفرید، و فرض کنیم من عمیقاً معتقدم جزایرِ مالویناس متعلق به آرژانتین است. فرض کنیم هر دوی ما از دیدن و شنیدنِ چیزی بر خلافِ سلیقه‌ها یا نظرهایمان آسیب می‌بینیم—مثلاً با شدتِ سردردآوری عصبانی می‌شویم و کارمان به بیمارستان می‌کشد. حالا من صبحِ خیلی زود آمده‌ام و جلوی درِ خانه‌ی شما بلندگویی به دست‌ام گرفته‌ام و دارم در مدحِ الغرافه صحبت می‌کنم. احتراز از این آسیبی که دارم به شما می‌رسانم سخت است، و به نظرم این حقی به شما می‌دهد که آزادیِ مرا محدود کنید. اما اگر شما در فلان روزنامه مقاله‌ای نوشته‌اید با عنوانِ "آرژانتین البته حقی بر فالکلند ندارد"، یا گردهمایی‌ای در استادیومِ بزرگِ شهر راه انداخته‌اید، احتراز از آسیبِ ناشی از صحبت‌ها و نوشته‌های شما برای من آسان است: می‌توانم مقاله‌تان را نخوانم و به تجمع‌تان نیایم. اگر مسؤولِ دست‌شویی‌های دانشگاه باشم نوشته‌های پشتِ درها را هر از چندی پاک می‌کنم؛ کامنت‌های دشنام‌آلودِ وبلاگ‌ام را نه [و این موردِ اخیر منحصر به وضعیتی نیست که مسؤولِ دست‌شویی‌های دانشگاه باشم].

موضوعِ مهمِ دیگر این است که، به نظرِ من، آزادیِ بیان منحصر به آزادیِ بیانِ به‌اصطلاح "مستدل" نیست (فعلاً دشواری‌های ضابطه‌بندیِ خودِ مفهومِ استدلال را نادیده می‌گیرم). این شکلِ بسیار محدودی از آزادیِ بیان خواهد بود که مثلاً بگوییم فقط به مطالبی در موضوعِ اقتصاد اجازه‌ی انتشار می‌دهیم که حاویِ "بحثی علمی" باشد—به نظرِ من اصل بر این است که هر کس بتواند با هر بیانی نظرش را بگوید: فرمول بنویسد، به مارکس با به کتابِ مقدس استناد کند، فیلم و موسیقی بسازد، دشنام بدهد، لطیفه بگوید. 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۳, چهارشنبه

دورِ دومِ انتخاباتِ مجلس



من در ایران زندگی می‌کنم، و سعی می‌کنم جامعه را به آنی که دوست دارم (قانونمند، دمکراتیک، لیبرال) نزدیک‌تر کنم. این کار را می‌خواهم بدونِ ازبین‌بردنِ یکباره‌ی ساختارهای موجود انجام بدهم، و به نظرم یک راهِ معقولِ دردسترس این است که در انتخاباتِ مجلس شورای اسلامی به کسانی رأی بدهم که محتمل می‌دانم که اگر عضوِ مجلس بشوند فاصله‌ی مجلس با مجلسِ ایده‌آلِ من کمتر خواهد بود.

در شرایطِ فعلیْ کاندیدایی نیست که تابلوی "لیبرال-دموکرات" بالای سرش گذاشته باشد، و شاید هم کسی از میانِ تأیید‌صلاحیت‌شدگان نباشد که حتی در خفا با سلیقه‌ی سیاسیِ من هم‌سو باشد؛ با این حال، این‌طور نیست که برایم علی‌السویه باشد که چه کسی نماینده می‌شود. مشخصاً، برای من مهم است که کسانی به مجلس بروند که با کارهای به‌نظرمن‌نادرستِ دولت مقابله کنند—در همین حدی که می‌شود مقابله کرد مقابله کنند.

گویا گاهی لازم است به خودمان یادآوری کنیم که وقتی به کسی رأی می‌دهیم رأی‌دادمان به این معنا نیست که شخصاً دوست‌اش داریم یا منزه‌اش می‌دانیم یا مقلدش هستیم یا سابقه‌اش را تأیید می‌کنیم. دیگر اینکه نگاه به فهرستِ کاندیداها این را به ذهن‌ام می‌آورد که صرفِ‌ داشتنِ سابقه‌ی وزارت یا عضویتِ چندده‌ساله در تشکیلاتی سیاسیْ مزیتی است.