۱۳۹۰ اسفند ۱۰, چهارشنبه

بر ضدِ تحریمِ انتخابات



آقای مسعود بهنود مقاله‌ای نوشته‌اند و توضیح داده‌اند که در انتخاباتِ مجلسِ شورای اسلامی شرکت نخواهند کرد. توضیح داده‌اند که در تابستانِ سالِ پنجاه‌وچهار—که شاه رسماً نظامِ سیاسیِ ایران را تک‌حزبی کرده بود—برای اولین بار رأی داده‌اند، "اما شرکت در انتخابات روز جمعه این هفته را بر خود حرام کرده ام."

شخصاً بعضی از نوشته‌های غیرتاریخیِ آقای بهنود را بسیار دوست دارم، و معتقدم که جامعه‌ی ایران به ایشان مدیون است، از جمله بابتِ ترویجِ مدارا و عقلانیت. گمان می‌کنم که لیبرال‌بودنِ من تا حدِ زیادی نتیجه‌ی این است که در دهه‌های شصت و هفتاد مقالات‌شان در آدینه را می‌خواندم، و ممنون‌ام. از اینها که بگذریم، به نظرِ من حیف است که آقای بهنود در انتخاباتِ جمعه شرکت نمی‌کنند—هم اینکه تصورم این است که رأی ایشان هم‌سو با رأیِ من می‌بود و لذا، با این فرض که تقلب نمی‌شود، کمک می‌کرد به اینکه کاندیداهای موردِ نظرِ من انتخاب بشوند، و هم اینکه اگر می‌خواستند رأی بدهند می‌بایست به ایران برگردند (در انتخاباتِ مجلس نمی‌توان از خارج از کشور شرکت کرد)، و به نظرم ایران با حضورِ آقای بهنود جای بهتری است.

آقای بهنود در بخشِ ماقبلِ آخرِ مقاله‌شان نوشته‌اند "وزارت کشور محمود احمدی نژاد بعد از دو تغییر پی در پی در آستانه انتخابات ۱۳۸۸، اعلام داشت که نخواهد توانست با حفظ ظاهر انتخابات هم کسی جز رقیب را برنده انتخابات بداند، وزارت اطلاعات (به ریاست محسنی اژه ای مخالف جدی اصلاح طلبان) هم خبر داد که دولت ماندنی نیست." کمی متعجب‌ام که آقای بهنود با این لحنِ گزارشِ‌امرِواقع‌وار اینها را می‌گویند. تصورِ من این است که ادعایی این‌قدر مشخص (اینکه وزارتِ کشور چنان اعلام کرد و وزارتِ اطلاعات چنین خبر داد) باید مستظهر به سند باشد. اگر آقای بهنود سندی در این مورد دارند کاش منتشر کنند، و اگر حرف‌شان بر پایه‌ی شنیده‌هایی از افرادِ موثق است کاش در موردِ‌ سلسله‌ی روات‌شان توضیحی بدهند.

اما حتی اگر باور داشته باشیم که در انتخاباتِ سالِ هشتادوهشت به طرزی تقلب شده باشد که نتیجه را عوض کرده باشد، باز هم به نظرم دلیلِ کافی برای شرکت‌نکردن در انتخابات نداریم. (پیش‌فرضِ من—که شاید مقبولِ همه نباشد—این است که، در موردِ انتخابات، اصلْ بر شرکت است؛ برای شرکت‌نکردن است که باید دلیل داشت.) در بدترین حالت رأی من بی‌تأثیر خواهد بود. بی‌تأثیری آیا هزینه‌ی زیادی برای من دارد؟ نتیجه‌ی بدِ کارم، تا جایی که من می‌توانم بفهمم، خیلی بیشتر از تلف‌شدنِ وقت و آبی‌شدنِ انگشت نخواهد بود—مشخصاً: با فرضِ اینکه حکومت اهلِ این باشد که تقلب کند، کارِ من این نتیجه‌ی بد را نخواهد داشت که آمارِ شرکت‌کنندگان را بالا ببرد چرا که حکومتی که اهلِ تقلب باشد، آمار را هر طور بخواهد اعلام می‌کند. دوازدهمِ اسفند می‌روم و، مثلِ مسعود بهنودِ سی‌وشش‌سال پیش، در تهران—و ترجیحاً نه در شمالِ‌ تهران—گشتی می‌زنم و در ضمن تصویرِ احتمالاً دقیق‌تری از میزانِ شرکتِ مردم به‌دست می‌آورم. احتمالی هم می‌دهم که رأی‌ام مؤثر باشد.

مؤثر. تأثیر. اینکه ترکیبِ نمایندگانِ‌ مجلسِ شورای اسلامی چگونه باشد چیزی است که بر وضعیتِ زندگیِ من اثر می‌گذارد. من هم متذکر هستم که این‌طور نیست که نمایندگان بتوانند در هر موضوعی بحث کنند، و این‌طور نیست که هرچه نمایندگان تصویب کنند قانون بشود. این‌طور هم نیست که هر کسی بتواند کاندیدا بشود. اینها را همه می‌دانیم—این را هم قاعدتاً می‌دانیم که، تا جایی که به این موضوعات مربوط است، در سی سالِ گذشته همیشه همین‌طور بوده است. برخی از ما از آقای بهنودِ دهه‌ی هفتاد یاد گرفته‌ایم که در همین نظام هم می‌شود سعی کرد که اوضاع را بهتر کرد، یا (به عبارتِ دیگر؟) مانع از بدترشدن‌اش شد.

کدام را ترجیح می‌دادیم اگر امر دائر بود بر داشتنِ یکی از ‌دو مجلسِ فرضی که تنها تفاوت‌شان در این است که یکی وزیرِ‌ کشور را استیضاح و عزل می‌کند بابتِ دروغ‌گویی، و دیگری نمی‌کند؟ یا شاید واقعاً معتقدیم که اینها فرقی ندارند؟ برخی از استیضاح‌کنندگانِ وزیرِ‌ متوفی الآن کاندیدا هستند، و اصول‌گرایانِ رادیکال به برخی‌شان با اسم و رسم حمله می‌کنند. ما احتمالاً می‌توانیم کاری کنیم. دست‌کم به قدرِ وسع بکوشیم.

برخی از ما تغییر از راهِ انقلاب را دوست نداریم، و سعی می‌کنیم که به روش‌های دیگری اوضاع را بهترکنیم. کارِ ساده‌ای نیست، و زود هم به نتیجه نمی‌رسد. وقتی کسی سعی می‌کند اوضاع را بهتر کند (اعنی: اوضاع را به سلیقه‌‌اش نزدیک‌تر کند)، شاید گاهی به گذشته که نگاه کند ببیند که عقب رفته‌ است—برای نمونه، ظاهراً آقای بهنود معتقدند که وضعِ ما امروز از سالِ‌هفتادوپنج بدتر است. اگر معتقدیم که روش‌مان را با تعقل انتخاب کرده‌ایم، به نظرم وقتی پس‌رفتی مشاهده می‌کنیم کارِ عاقلانه این نیست که روالِ‌ قبلی را رها کنیم، مگر اینکه دلیلِ خوبی داشته باشیم (مثلاً روالِ بهتری سراغ کرده باشیم). آقای بهنود چه دلیلی دارند برای ترکِ شرکت در انتخابات؟ ‌ نوشته‌اند:

نه که از صندوق رای دل بریده باشم، بلکه این بار به دو دلیل شرکت را جایز نمی دانم [...]. اول از آن رو که وقتی عقب افتاده ترین جوامع کره زمین فاصله خود را با موازین انتخابات آزاد هر دم کمتر می کنند، تصمیم سازان ایران با تفسیری که از حمایت مردم از خود دارند، باز هم فاصله ایران را از مردم سالاری بیشتر کرده اند. دوم به احترام رای و نظر هواداران انتخابات آزاد و اصلاح طلبان مسالمت جویی که در بندند و زندان را به جرم هواداری از صندوق رای می کشند.

دلیلِ اولی که آورده‌‌اند به نظرم دلیلِ خیلی خوبی نیست—نهایتاً از جنسِ همان مشاهده‌ی پس‌رفت است. (آیا اگر در سالِ هفتادوپنج هم ناگهان فاصله‌ی ما از مردم‌سالاری بیشتر می‌شد حکمِ عقلْ تحریمِ انتخابات می‌بود؟) دلیلِ‌ دوم خیلی برای من روشن نیست: صرفِ اینکه کسانی طرفدارِ انتخاباتِ آزاد باشند و کسانی به جرمِ‌ طرفداری از صندوقِ رأی در زندان باشند آیا دلیلی به دست می‌دهد که انتخابات را تحریم کنیم؟ تحریمِ انتخابات چگونه قرار است وضع را بهتر کند و زندانیان را آزاد کند؟

شاید جمله‌های آخرِ‌ مقاله‌ی آقای بهنود بتواند فهمِ نظرِ ایشان را آسان‌تر کند:

اما مهم تر از اینها پیامی است که باز که از زندان رسیده است. اهل قلم که در زندان بزرگ هستند، از ما خواسته اند رای ندهیم.

شاید بخش‌هایی از اینها استعاره باشد (مثلِ استعاره‌ی طلاق که کمی قبل از اینها در مقاله‌ی آقای بهنود آمده). فارغ از استعاره، آیا نکته این است که کسانی از ما خواسته‌اند رأی ندهیم؟ گمان نمی‌کنم آقای بهنود اهلِ این باشند که در چیزی از جنسِ رأی‌دادن به کسی اقتدا کنند—تصورِ من این است که ایشان اهلِ پیروی از دلیل‌اند. پیامِ رسیده از زندان حاویِ چه دلیلی بوده است؟ یا آیا حزبی هست که ایشان عقلاً متعهد به پیروی از تصمیماتِ آن است و این حزب جلسه‌ای تشکیل داده و در موردِ موضوع بحث کرده‌اند و به این نتیجه رسیده‌اند که باید انتخابات را تحریم کرد؟ کاش بیشتر توضیح داده بودند.

***

در سالِ‌ هشتادوچهار بخشِ بزرگی از اطرافیان‌ام در موردِ ‌انتخاباتِ ریاست‌جمهوری بی‌تفاوت بودند. شاید اگر بی‌تفاوت‌ها رأی داده بودند اوضاع امروز بهتر می‌بود. به نظر من—که شاید زیادی بدبین باشم—هر وضعیتی قابلیتِ این را دارد که بدتر بشود. به نظرم اشتباه است اگر طرفدارانِ تحریم باور داشته باشند که وضع از این بدتر نمی‌شود.

دیگر اینکه وقتی به کسی رأی می‌دهیم قرار نیست با همه‌ی حرف‌هایش یا با کارهای گذشته‌اش موافق باشیم—تصورِ من این است که اگر این‌طور می‌بود مسلماً گروهِ بسیار بزرگی از طرفدارانِ امروزیِ تحریم به کسی که از سالِ شصت تا سالِ شصت‌وهشت (و از جمله در سالِ ‌شصت‌وهفت) نخست‌وزیرِ جمهوری اسلامی بوده است رأی نمی‌دادند. رأی‌دادن به کسی ابرازِ ارادت به او نیست. رأی‌دادن به کسی برای نمایندگی در مجلس مثلِ‌ انتخابِ مرجعِ تقلید یا انتخابِ همسر هم نیست—به کسی رأی می‌دهیم که، با توجه به قرائنِ موجود، گمان می‌کنیم بودن‌‌اش در مجلس مجلس را مجموعاً به سمتِ مطلوبِ ما متمایل‌تر می‌کند. به بهترین‌های موجود رأی می‌دهیم.


من در انتخاباتِ‌ مجلس شرکت می‌کنم.



۱۳۹۰ بهمن ۲۹, شنبه

آفتاب‌پرست



مؤثر بوده‌ام در متقاعدکردن‌اش به شروعِ این دوره‌ی دکتری‌ای که پریروز موفقانه تمام شد. در جای رسمی‌ای این را نوشته—و یکی اضافه شده به چیزهای معدودی که می‌توانم به آن‌ها ببالم، مباهات کنم.

می‌دانستم که شروع‌کردن‌اش باعث می‌شود وقتی برمی‌گردم ساکنِ ایران نباشد. در این سه‌ونیم سالی که برگشته‌ام، فرزانه فقط حدودِ یک ماه ایران بوده است. ادامه‌ی حسرتی چندین‌ساله، شاید بزرگ‌ترین حسرتِ همه‌ی سال‌ها—حسرتِ اینکه در شهرِ واحدی زندگی کنیم... و شاید "حسرت" واژه‌ی دقیقی نباشد. واژه‌ای می‌خواهم که مفهوماً شدیدتر از آرزو باشد. مثلِ کسی که عمیقاً و به‌تواتر آرزو کند چشمانِ آبیِ تیره می‌داشت یا عمیقاً آرزو کند به‌جای تهران در نیویورک متولد شده بوده یا آه‌کشان آرزو کند دیابت نمی‌داشت. چند هفته‌ی دیگر هم که برای کار می‌رود مرکزِ دنیا.

باید پروژه‌ی نوشتنِ کتاب را جدی‌تر دنبال کنم—در واقع مسأله مسأله‌ی تدوین است: موادِ خام‌اش آماده است.


۱۳۹۰ بهمن ۱۷, دوشنبه

تکلیفِ درسی: تجربه‌ی شخصیِ نامطلوب



گفته بودم توصیه‌ی اکیدم این است که به انگلیسی ننویسد—انگلیسی‌اش زیاد خوب نیست و جملات‌اش بعضاً نامفهوم است. چند هفته‌ی بعد مقاله‌ای فرستاد، به انگلیسی، به عنوانِ مقاله‌ی پایانِ ترم. بالاخره همت کردم و شروع کردم.

جمله‌ی اول‌اش اشکالی داشت:

In this essay I will consider the notions of […] accuracy and ask whether they are clear and distict ideas [...].

کلمه‌ی accuracy عجیب بود: برایش در حاشیه نوشتم که احتمالاً منظورش accurately است، که با این واژه‌ی اخیر هم البته جمله غریب می‌بود. ایرادِ محتوایی‌ای هم گرفتم.

خواندن را ادامه دادم و در حاشیه‌ی پاراگراف‌های دوم و سوم هم نکاتی نوشتم. غلطِ زبانی‌ای پیدا نکردم. الآن تحلیل‌ام این است که این موضوعِ بی‌غلط‌بودنْ توجه‌‌ام را جلب نکرد چون چند جایی لازم شد در موردِ کم‌دقتی‌ها و ناپختگی‌هایی در بیان توضیح بدهم.

در پاراگرافِ چهارم دیدم که زبانِ انگلیسیِ متن بسیار خوب است و با تصورِ من از دانشِ زبانیِ کسی که قرار بود نویسنده باشد نمی‌خوانـَد. از گوگل خواستم دنبالِ جمله‌ی خاصی از متن بگردد، و رسیدم به مقاله‌ای که جمله عیناً در آن بود...

تعداد و ترتیبِ پاراگراف‌ها و چند کلمه‌ی اولِ هر پاراگرافِ دو متن را بررسی کردم؛ نتیجه: تطابقِ کامل. در پاراگرافِ اولِ متنی که برای من فرستاده بود ضمیرهای اول‌شخصِ جمع را مفرد کرده بود و چند کلمه را هم عوض کرده بود—مثلاً truth را کرده بود accuracy، که از قضا (؟) یکی از مترادف‌‌هایی است که نرم‌افزارِ مشهورِ مایکروسافت پیشنهاد می‌دهد. تا جایی که بررسی کردم، از این تغییرات در پاراگراف‌های بعد خبری نیست. مقاله‌ای که چونان مقاله‌ی پایانِ ترم تحویل داده شده با همان مراجعِ‌ مقاله‌ی اصلی تمام می‌شود. هیچ ذکری هم از نویسنده‌ی اصلی (که علاقه‌ی آماتوری‌ای به فلسفه دارد) نشده است.

شاید خودم را مقصر می‌دانستم اگر که در چند جایِ معدودِ تکلیفِ درسی جملاتی بی‌ذکرِ منبع از جایی نقل می‌شد: با خودم می‌گفتم که شاید درباره‌ی معیارهای انتحال به‌قدرِ کافی در کلاس توضیح نداده‌‌ام. ولی چه می‌شود گفت وقتی کسی مقاله‌ای را یک‌جا برمی‌دارد و برای نمره‌گرفتن به اسمِ خودش جا می‌زند؟

و کاش دست‌کم متنِ بهتری انتخاب کرده بود—مثلِ آن شیادِ داستانِ شیخ که قصیده‌ای از انوری را پیشِ شاه بُرد.

با فرزانه و با چند دوست و استاد مشورت کردم و چند ساعت بعد به او ئی‌میلی زدم:


سلام.

مقاله‌ای را به‌عنوانِ مقاله‌ی پایانِ ترم برای من فرستادی (با همین نامه‌ای که الآن دارم به آن جواب می‌دهم). کمی بعد از اینکه خواندن‌اش را شروع کردم شک کردم، و به‌راحتی رسیدم به اینجا:
[…]

متنی که در این نشانی هست همان مقاله‌‌ی است که به عنوانِ مقاله‌‌ی پایانِ ترم برای من فرستاده‌ای—غیر از اینکه در پاراگرافِ اول چند کلمه عوض شده.

نمره‌ی مقاله‌ی پایانِ ترم طبیعتاً صفر است (و لذا از این درس نمره‌ی قبولی نخواهی گرفت). بعد از تأملِ زیاد و مشورت با چند استادِ مجرب‌تر از خودم، به این نتیجه رسیدم که موضوع را به گروه گزارش نکنم چرا که می‌تواند نتایجِ پردامنه‌ی بسیار مخربی برایت داشته باشد.

توجه کن که اگر این اتفاق در دانشگاهِ‌ معتبری در امریکای شمالی یا در اروپا رخ می‌داد نوعاً دست‌کم منجر به یک ترم محرومیت از تحصیل می‌شد (مواردِ مشخصی سراغ دارم که حتی منجر به اخراج از دانشگاه شده است). حتی کارهایی بسیار ملایم‌تر از این—مثلِ‌ نقلِ بدونِ مأخذِ چند جمله—با معیارهای رایجِ آکادمیک مصداقِ سرقتِ ادبی (plagiarism) است و نتیجه‌اش چیزهایی است که گفتم.

نکته‌ی دیگری که باید توجه کنی این است که کشفِ این تخلفات نوعاً سخت نیست. در بسیاری از دانشگاه‌ها پایگاه‌های بسیار عظیمی از داده‌ها هست که وقتی چیزی را به عنوانِ‌ تکلیف تحویل می‌دهی اول با داده‌های آن پایگاه (که شاملِ تکالیفِ دانشجویانِ قبلی هم هست) مقایسه می‌شود. نرم‌افزاری که این مقایسه را انجام می‌دهد آن‌قدر پیشرفته هست که با کارهایی از قبیلِ تبدیلِ ضمیرِ جمع به مفرد و تبدیلِ املای بریتانیایی به امریکایی گمراه نشود.

(این احتمال را نادیده نمی‌گیرم که شاید از کسی خواسته بوده باشی برایت مقاله‌ای بنویسد، و آن شخص این مقاله‌ را به تو تحویل داده—یعنی شاید نمی‌خواسته‌ای مقاله‌ی موجودی را به اسمِ خودت تحویل بدهی، بلکه می‌خواسته‌ای کسی برایت چیزی تولید کند. اگر این‌طور بوده، شاید کارَت فقط مصداقِ تقلب باشد و نه سرقتِ ادبی.)

سرقتِ ادبی—حتی اگر از نوعی این‌قدر حاد نباشد—در عرف دانشگاهیِ جهانی (ولی شاید نه در ایران) کارِ بسیار توهین‌آمیزی محسوب می‌شود و جامعه‌ی آکادمیک با آن به‌شدت برخورد می‌کند. کشف‌اش هم، در این زمانه‌ی اینترنت و موتورهای جست‌وجو، راحت‌تراز قبل است. حتی فارغ از ملاحظاتِ اخلاقی، بهتر است دیگر کاری از این دست نکنی.

--
پی‌نوشت (نوزدهمِ بهمن). ظاهراً در موردِ موضوعِ هویتِ فردِ متقلب توضیحاتی لازم است.

من هم در حالتِ کلـّی با رسواکردنِ کسی که کارش در ملأ عامِ نبوده مخالف‌ام. در این حالتِ‌ خاص، به نظرِ من افشای هویتِ متقلب بد است، و شاید در بعضی نظام‌های حقوقیْ جرم هم باشد.

اینکه بگویند که می‌دانیم که مصداقِ‌ این نوشته کیست برای من جالب است. تا جایی که به نوشته‌ی من مربوط می‌شود، مجموعه‌ی اطلاعاتی که از شخصِ متقلب به‌دست داده‌ام (زبانِ مقاله، میزانِ انگلیسی‌دانیِ فردِ متقلب، موضوعِ مقاله (اگر از مطلبِ من استنتاج بشود یا شده باشد)، و غیره) او را به طرزِ منحصربه‌فردی مشخص نمی‌کند. [راهی برای کشفِ هویت که شاید نتیجه‌بخش باشد: کسی موضوع و زبانِ مقاله‌های دانشجویانِ درس را پیدا کند و یکی-دو هفته هم صبر کند تا نمره‌ها را—که علنی نخواهد شد—به دفترِ گروه بدهم و این شخصِ جست‌وجوگر به‌طریقِ غیرمجازی بفهمد چه کسانی مردود شده‌اند، و بعد هویتِ متقلب را استنتاج کند.]

شاید نقلِ جمله یا جمله‌هایی از مقاله را افشاگرانه بدانند، چرا که پنداشتنی است که فردِ متقلب مقاله‌اش را به چند نفر از دوستان‌اش نشان داده باشد. بیایید فرض کنیم نشان داده باشد. اگر این را هم به کسانی گفته بوده باشد که مقاله کارِ خودش نیست، در این صورت، تا جایی که به هویتِ متقلب مربوط می‌شود، نوشته‌ی من به این کسان اطلاعی نداده است. اگر متقلب مقاله‌اش را به کسانی نشان داده باشد و وانمود کرده باشد که کارِ خودش است، در این صورت برای من روشن نیست که افشای تقلب کارِ بدی باشد چرا که موضوع از حوزه‌ی خصوصی خارج شده است. (تصور کنید کسی شعری از منصور اوجی را به من و به چند نفر از دوستان‌‌اش نشان بدهد و بگوید که کارِ خودش است؛ آیا اخلاقاً بد است که در وبلا‌گ‌ام اعلام کنم که کسی این شعر را به اسمِ خودش جا زده و حال آنکه شعر از کسِ دیگری است؟) با این حال، احتیاط را، چند دقیقه قبل از انتشارِ نوشته‌ی‌ بالا به‌صراحت و در صحبتی تلفنی از ایشان پرسیدم، و ایشان قاطعانه گفت که مقاله‌اش را به کسی نشان نداده است.

با این توضیحات، کسانی که، علی‌الادعا، می‌دانند که مصداقْ کیست لابد از خودش شنیده‌اند، که نمی‌دانم در این صورت من چقدر مقصرم. اگر هم که، با خواندنِ شرحی از دزدی/تقلب، در موردِ کسِ خاصی به این نتیجه رسیده باشند که او مصداقِ این نوشته است، در این صورت به نظرم احتمالاً باید از او عذرخواهی کنند بابتِ بدگمانی و/یا تجسس. و اینها همه با این فرض است که باورها در موردِ شخصِ درستی باشد؛ اگر اشتباه کرده باشند که حکایتِ دیگری است.


۱۳۹۰ بهمن ۱۲, چهارشنبه

رؤیای صبحِ نه‌چندان زودِ دوازدهمِ بهمن



کرامت را در خواب می‌دیدم. حرف‌هایش نامفهوم بود؛ فقط اینها را تشخیص دادم: ... پرستو ... به سرتاسرِ جهان، به هر صورتی که هست... خجسته باد...